نور دیده

حق مادری

مادر، امروز می‌خواهم کمی جدی با هم صحبت کنیم. زیاد از اطرافیان در مورد حق و حقوقِ مادر می‌شنوم (و تو هم زیاد خواهی شنید) و اینکه شرعی، عرفی و اجتماعی، مادر حق زیادی بر فرزند دارد. اما می‌دانی؟! در مورد تو، نمی‌خواهم این حق، باری باشد بر دلت که جایی، وقتی، میان دوراهیِ کاری که فکر می‌‌کنی درست‌تر است و دل من، شک کنی. مادر، یادت باشد، مادری نعمت، رحمت و صد البته آزمونی است برای من که باید شاکر باشم و مراقب ... اما آن بخشی که بین من و توست را همین امروز به تو بخشیدم به این امید که همیشه نگاهت تنها به درست بودن کارهایت باشد. در مورد حق پدری، خودت باید جداگانه صحبت کنی.
25 بهمن 1391

نمایش

پرده اول: (داخل خانه – مهمانی) میزبان: نه بابا، این چه حرفیه! زحمت کشیدید. خونه‌مون رو روشن کردید... این بچه؟! نه بابا کوچیک شماست. غلام شماست. ای بابا، همه بچه‌ها مثل همن. چشاتون قشنگ می‌بینه....تو این دوره زمونه همه بچه‌ها باهوش شدند.... پرده دوم: (داخل خانه – بعد از مهمانی) میزبان: بدو یه مشت اسپند بریز رو آتیش. می‌ترسم بچه‌مو چشم بزنن. پاشو، تو هم برو کیفمو بیار به صدقه‌ای، چیزی، واسه این بچه کنار بذارم. نه بابا منظوری ندارم که، فقط...
24 بهمن 1391

دخترک چشم طلایی

با تقه‌ای که به شیشه خورد، ناگهان از خواب پریدم. دخترک فال فروش، از فرصت چراغ قرمز چهارراه، استفاده کرده بود و سعی داشت فالی به من بفروشد. تندوتند چیزهایی می‌گفت که از پشت شیشه ماشین برایم نامفهوم بود. همانطور که سعی‌ می‌کردم‌ حرفهایش را بفهمم، توجه‌ام به چهره معصومش جلب شد. چشمهای طلایی، لپ‌های گل انداخته و موهای لخت بافته شده که صورتش را قاب گرفته بود. چراغ که سبز شد، دخترک که از فروختن فال به من ناامید شده بود، دوان دوان از ماشین دور شد و من همچنان به این فکر می‌کردم که مادرش هنگام بارداری او چقدر انار خورده است....     توضیح: نام این داستان را از داستان قشنگی که در نوجوانی خوانده بودم...
16 بهمن 1391

برنامه ریزی

مدت مدیدی است که فهمیده‌ام، برنامه‌ریزی‌هایم اصلاً به درد نمی خورند. نه اینکه بد باشند، اما همیشه اتفاقی بهتر از آن چیزی که فکر می کردم برایم می افتد. از تصمیم برای تغییر شغل بگیر تا ....البته همچنان برای حفظ ظاهر هم که شده کلی تصمیم های جورواجور می‌گیرم اما همیشه منتظر خبرهای بهتری هستم. درست مثل خود تو که قرار است با یک دنیا خبرهای خوب بیایی. حضرت عشق به من لطف عجیبی دارد....
15 بهمن 1391

مهمان

دیروز مهمانان عزیزی داشتیم. ‌از قدیم می‌گفتند مهمان با خودش برکت و روزی می‌آورد و راست می‌گفتند. مهمانان ما هم باخودشان یک بغل برکت و رحمت آوردند. عمرشان پرخیر و برکت ...
14 بهمن 1391

زبان مادری

مادر، به سن تو قد نمی‌دهد اما چندسال پیش سریالی پخش می‌شد به نام «شب‌های برره». مردمان عجیبی داشت این برره. گاهی آن قدر دور از واقعیت که خنده‌ات می‌گرفت و درست در همان لحظه این قدر نزدیک و شبیه خودمان که مجبور می‌شدی خنده‌ات را بخوری. خلاصه یکی از رسم‌های عجیب این مردم افعال معکوسشان بود. درست مثل افعال ما.... در اوج گرفتاری هستی و محتاج کمک. اصلاً خودت هم نمی‌دانی باید چه کار کنی. می‌گویند:« می‌خواهی فلان کار را برایت انجام دهم؟» و تو می‌مانی که چه پاسخی بدهی. خب اگر می‌توانی، بسم‌اله، نیکی و پرسش؟!. اگرنه، حوصله‌اش نیست، وقتش را نداری و یا ...
14 بهمن 1391

صحبتهای مادرانه

مادر، دیشب عزیزی حال تو را پرسید و ناخودآگاه گفتم:« خوب است. دست بوس است.» اما بلافاصله پشیمان شدم. نه مادر، دست بوس هیچ‌کس نباش و نگذار دست بوس تو باشند. رها کنیم این عبارات اغراق‌آمیزِ نفرت‌آور را. می‌خواهیم ارادتمان را نشان دهیم؟ هزاران جمله قشنگ و مهربانانه هست برای انتقال احساس. چه اصراری است در این فروتنی‌های بی‌معنی. بگذار جمله‌ام را اصلاح کنم: فرزندم همه‌تان را دوست دارد و روی ماهتان را می‌بوسد.
14 بهمن 1391

تنهایی

مادر، بعضی وقتها خیلی برایت می ترسم. زندگی کردن راه و رسم عجیبی است. همرنگ جماعت که بشوی دلت می‌گیرد به اندازه تمام دنیا. آخر خودت که می‌دانی چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. چه چیزی خوب است و چه چیزی بد. خودت را به «نفهمیدن» هم که بزنی، عذاب می‌کشی. راستش را بخواهی، اصلاً «فهمیدن» یک خیابان یک طرفه است. وقتی «فهمیدی» دیگر نمی‌توانی خودت را به «نفهمیدن» بزنی. همرنگ جماعت هم که نشوی، سقف کوتاه و تو تنها می‌شوی. حالا بماند که چه چیزهایی هم ممکن است پشت سرت بگویند.... نمی دانم کدام بهتر است مادر، اما از من که اولی برنیامد. امیدوارم از تو هم برنیاید... ...
7 بهمن 1391

حرفهای خصوصی

بعضی وقت‌ها صدایت می‌کند:"بابا، یک دقیقه بیا"و بعد صورت می چسباند به جایی که فکر می کند تو آن پشت هستی و به تو چیزهایی می‌گوید که من از آنها خبر ندارم. زیاد هم دخالت نمی‌کنم، حرف‌های پدر و فرزندی است دیگر...
4 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور دیده می باشد